به نام خدا
|
بزرگی ايران را در «لوور» ديدم! |
|
|
|
میترا دهموبد : |
دوباره جمله را خواندم: «من بزرگی ایران را در موزهی لوور دیدم نه در تختجمشید. همان بهتر که آثارمان آنجا باشند و خاکشان را بگیرند.»
آنجا باشند و خاکشان را بگیرند. آنجا باشند و خاکشان را بگیرند، بازهم گفتم، آرام، آرامتر، با صدای بلند، فریادش هم کردم اما نفهمیدمش. اصلا نفهمیدم که خاک سرزمین بیگانه روی آثار سرزمین من چه میکند.
راستی آثار سرزمین من، همانهایی که باید در تختجمشید، در پاساگارد، در آتشکدهی فیروزآباد، در شهر سوخته، در سیلک کاشان و در موزههای سرزمین مادری باشند در موزهی لوور و دیگر موزههای خاور و باختر چه میکنند: آه از درد غریبی.
چه غریب افتادهاند، چه تنها و چه بیکس. تنها شانسی که آوردهاند این است که کسی هست که خاکشان را بگیرد. البته نمیخواهم بگویم اگر اینجا میبودند خاکشان را میگرفتیم یا از گزند باد و باران درامانشان میداشتیم. چون با همین چشمهای ناباورم دارم میبینم که چگونه ناسپاسی میکنیم و فراتر ار تازیانههای باد و خاک که دشنههای دستساز بشر را بر سرشان آوار میکنیم.
اصلا نمیخواهم بگویم اگر اینجا میبودند استوارتر از آنچه در لوور هستند تنها با کمی گردوخاک افزوده، میدیدیمشان چراکه با همین چشمها هرروز میبینم و با همین گوشها روزی هزاربار میشنوم، روزی هزاربار میشنوم آنچه را که نباید شنید و میبینم آنچه را که نباید دید: تختجمشید دارد ذرهذره ویران میشود، یکروز بهدست آگاهان و یکروز بهدست ناآگاهان. پاساگارد هم که داستانش پر اشک چشم است. شهرگور(:فیروزآباد) را بهدست کشاورزان سپردهاند و گسترهی تاریخی سیلک را هم بهدست شرکت گاز. منظور اینکه هرروز از این باغ، بری میرسد تازهتر از تازه.
اما با همهی این ها مگر میشود شکوه و بزرگی ایران را جایی جز بر روی همین خاک دید؟
نمیدانم، اینکه بزرگی ایران را در لوور نمیشود دید را به پای فرار از واقعیتها میگذارید یا به من حق میدهید، به من حق میدهید که دوست نداشته باشم کسی بگوید: بزرگی ایران را در موزهی لوور دیدم.
مگر آنان که بزرگی ما را به تاراج در لوور و دیگر موزهها نگاه داشتهاند که هستند و چه بیش از من و توی ایرانی دارند که نهتنها بزرگ بودهایم که بزرگ هستیم چراکه فرهنگی به شکوه فرهنگ ایرانی،آریایی پشتوانهمان است.
آنانی که لوور را با بزرگی بزرگان سرزمین من آراستهاند بسیاریشان، گرگانی در لباس میش هستند و شیرهایی در هیات اردک، که همچون اردک، چپ و راست به دیوار میخورند اما در نهان، میدرند و جاری سرزمینم را مینوشند.
اینها همانهایی هستند که میگویند مولوی، ترک است و ابوعلیسینا عرب. اینها همانهایی هستند که برای خالیکردن زیرپای من تو، بادگیرهای سرزمینم را به تازیان بخشیدند و طرحها، نقشها و هنر ایرانی را بهنام تازی، مهر زدند، همانهایی که به جهانیان دروغ میگویند و در پی دگرگونی نام دریای پارس با پیشینهای چندهزارساله به خلیجعر... هستند. اینها همانها هستند، حال چگونه در میان نگاهها و سینههای ستیزهجویانهشان میتوان بزرگی به تاراجرفتهمان را دید.
بر پنجهی پاهایم ایستادم، دستم را سایهبان کردم و خیرهی دوردستها شدم، باور دارم که باری سنگین بر دوشمان است، بر دوش من، بر دوش شما و بر دوش تکتک مسولانی که مسوولند و مدیون. باور دارم که هنوز هم ذرهای از پس آنچه بر دوشمان نهادهاند، برنیامدهایم، باور دارم که ساده از کنار آنچه حکایت از شکوه و بزرگیمان دارد، گذاشتهایم، باور دارم که با همین سادهانگاریها پا به بخت خود و نسل آینده زدهایم اما باور ندارم که بزرگی ایران را میشود در لوور دید نه در تختجمشید.
بههر روی، هممیهنم، باور داشته باشی یا نه، لوور و دیگر موزههای اجنبی، سیاههداران تاراج تاریخ و فرهنگند و بیرحمتر از آنکه بشود در آنا بهدنبال شکوه گشت.
آه از درد غریبی، آه از تنهایی و دوری. دردا از این همه درد.
|